متن فارسی شعر ویکتور هوگودر باره پیامبر خدا
«سال نهم هجرت»
انگار «نوح» بود و راز بارانهای سیلآسا را میدانست
دادرسی بردبار بود که هرگاه مردم
اختلافهایشان را به محضرش میآوردند
اجازه میداد تا یکی داوریاش را گردن گذارد و دیگری
به انکار و استهزایش برخیزد
بیشتر، سکوت میکرد و گوش میداد
آخرین کسی بود که لب به سخن میگشود
همواره حال نیایش داشت
غذایش اندک بود و گاه از گرسنگی، سنگ بر شکم میبست
گوسفندانش را خود میدوشید
چون مردمان فرودست، بر زمین مینشست
و لباسهایش را وصله میزد
با آن که دیگر جوان نبود
بیشتر روزها را روزه داشت، چنان که ماههای رمضان را
«احساس میکرد، زمان مرگش فرا رسیده است
آنچنان با وقار و شکوهمند بود که به ملامت کسی بر نمیخاست
چون در کوچهها قدم میزد رهگذران از هر سو سلامش میگفتند
و او، به مهربانی، پاسخ میداد
- هنوز در محاسن سیاهش بیست تار موی سیاه نبود
پیشانی اش فراخ و گونه هایش اندکی برآمده بود
ابروهای باریکی داشت با نگاهی نافذ و گردنی کشیده -
بیشتر که می خونی شک می کنی که ویکتور مسلمان نباشد:
- من کلامی از زبان خداوندم
خاکسترم، چونان انسان و آتشم، همانند پیامبران
گرمازا و روشنی بخش
مسیح، مقدمة من بود
چون سپیده دمان، که بشارت آفتاب را با خود دارد
من امّا، نیرویی بودم که نور ناتمام «عیسی» را کامل کردم -
انگار حتی با ولایت هم دم خور بوده:
شصت و سه ساله بود که ناگهان، تبی در تنش راه یافت
قرآن را که خود از سوی پروردگار برای مردم آورده بود
سراسر بازخواند.
آنگاه، پرچم اسلام را به پرچمدارش «علی» سپرد و گفت:
این آخرین سپیدهدم زندگی من است
خدایی جز خدای یگانه نیست، در راهش تلاش کن!
وقت نماز که رسید، عزم مسجد کرد
به علی تکیه داده بود و پیشاپیش مردم حرکت میکرد
در حالی که پرچم مقدس، در باد، برافراشته بود
چون به مسجد رسیدند
با تنی لرزان و رنگی پریده، روی به مردم کرد و گفت:
ای مردم!
همچنان که روز روشن، به شبی تار پایان میگیرد
زندگی آدمیزادگان را نیز، سرانجامی چون مرگ در پی است
ما همه، از خاک فانی و بیمقداریم
و تنها خداست که باقی و یکتاست
ای مردم!
راستی که انسان، جز در مسیر خداوند
حیوانی حقیر و نفرتانگیز است.
بزرگی به گلایه گفت:
ای فرستادهی خداوند!
چون به دعوت مردم برخاستی
همگان پیامت را به گوش جان شنیدند و به راستی کلامت
ایمان آوردند
روزی که پا به عرصهی هستی گذاشتی
ستارهای در آسمان پدیدار شد و سه کنگرهی کاخ کسرا فرو ریخت...
پیامبر که در سکوت، نفس تازه کرده بود
دنبالهی سخن خویش گرفت و گفت:
با این همه، زمان رفتن فرارسیده است.
«همهمهای در میان مردم درگرفت و پیامبر ادامه داد:
ای مردم، گوش بسپارید!
اگر یکی از شما را سخنی ناپسند گفتهام
پیش از آنکه از میانتان بروم، برخیزد
و در حضور همگان آن را به من بازگرداند
اگر کسی را به ناحق، ضربتی زدهام
بیاید و با این چوب مرا قصاص کند!
در اندیشهی چیزی بود که ناگهان
متفکرانه زبان به نجوا گشود:
من، کلامی از زبان خداوندم
خاکسترم، چونان انسان و آتشام، همانند پیامبران
گرمازا و روشنیبخش
«مسیح» مقدمهی من بود
چون سپیدهدمان، که بشارت آفتاب را با خود دارد
پسر مریم، آرام بود و کلامی خوش داشت
چون کودکان
من اما، نیرویی بودم که نور ناتمام «عیسی» را کامل کردم
دریغا که حسودان، نفرتشان را نثارم کردند
ولی من، چون در راستی و درستی ریشه داشتم
با ایشان به مبارزه برخاستم
اما نه با خشم؛ که از سر مهربانی
تنها بودم
هنوز هم تنها هستم
برهنه و زخمخورده
و این را دوستتر دارم
به آنها اجازه داده میشد که مرا بکوبند
درحالی که خورشید در دست راست و ماه در دست چپم بود
سخت بر من تاختند، اما نهایتا باختند
و من گامی پس ننهادم
ایمان بیاورید، شب زنده داری کنید
خداپرست و خداترس باشید
آن که نه خوب است و نه بد
برای خدا سیاه است و برای گناه، سفید.
حاشا پشت دیواری بمانید
که بهشت را از پرتگاه جهنم جدا میکند
در حال سجده دعا کنید که همهی اعضایتان زمین را لمس کند
بادا که دوزخ، شما را در راز مقدرش به آتش نسوزد
که هرکه پیشانی به خاک بساید
آسمان او را آبی گوارا میگشاید
چشمان مهربان مردم
با نگاهی چون نگاه کبوتر
مردی را به گریه مینگریستند که عمری
تکیهگاهشان بود
شبهنگام
فرشتهی مرگ، بر درگاه خانه آمد و اجازهی ورود خواست
پیامبر رخصت داد
پیک خدا که داخل شد
حاضران دیدند که برقی شگفت
در نگاه پیامبر درخشیدن گرفت
همانند نوری که روز میلاد در چشمهایش داشت.»
او میدانست كه پایان عمرش فرا رسیده مدینه
همیشه متفكر بود و به هیچكس ملامتی نمیكرد.
هنگامی كه راه میرفت،
از همه سو به او سلام میگفتند و او همه را به مهربانی پاسخ میداد.
با اینكه حتی بیست موی سپید در محاسن سیاهش دیده نمیشد،
هر روز خستگی بیشتری در او محسوس بود.
گاهی به دیدار شتری كه آب میخورد بر جای میایستاد.
زیرا به یاد روزگاری میافتاد كه خود،
شترهای عمویش را به چرا میبرد.
همیشه مشغول نیایش به درگاه پروردگار بود.
بسیار كم غذا میخورد
و غالباً برای رفع گرسنگی سنگی را بر روی شكم میبست.
با دست خویش شیر گوسفندهایش را میدوشید
و هنگامی كه لباسش فرسوده میشد،
خودش روی زمین مینشست و آن را وصله میكرد.
هر چند،
دیگر جوان نبود و روزهداری از نیروی او میكاست،
در همه روزهای رمضان،
مدتی بیشتر از دیگران روزهدار بود.
شصت و سه سال داشت كه ناگهان تبی بر وجودش راه یافت.
قرآن را كه خود از جانب خداوند آورده بود،
سراسر باز خواند.
آنگاه پرچم اسلام را بهدست سعید داد و بدو گفت:
«این آخرین بامداد زندگانی من است.
بدان كه خدایی جز خدای واحد نیست.
در راه او جهاد كن.»
آرام بود.
اما نگاهش،
نگاه عقابی بلندپرواز بود كه مجبور به ترك آسمان شده باشد.
آن روز مثل همیشه،
در ساعت نماز،
به مسجد آمد.
به علی تكیه كرده بود و مومنین به دنبالش میآمدند.
پیشاپیش ایشان،
همه جا پرچم مقدس در اهتزاز بود.
هنگامی كه به مسجد رسیدند،
وی با رنگ پریده،
روی به مردم كرد وگفت:
«هان، ای مردم!
همچنانكه روز روشن خواه و ناخواه به به پایان میرسد،
دوران عمر انسان را نیز سرانجامی است.
ما همه خاك ناچیزی بیش نیستیم.
تنها خداست كه بزرگ و جاودان است ,
ای مردم، اگر خداوند اراده نمیكرد،
من آدمی كور و جاهل بیش نبودم.»
كسی بدو گفت:
« ای رسول خدا، جهانیان همه،
هنگامی كه دعوت تو را در راه حقّ شنیدند،
به كلامت ایمان آوردند
و روزی كه تو پای به هستی نهادی،
ستارهای در آسمان ظاهر شد،
و هر سه برج طاق كسری فروریخت.»
اما او دنباله سخن گرفت و گفت:
با این همه،
ساعت آخرین من فرارسیده.
اكنون فرشتگان آسمان درباره من در شورند.
گوش كنید:
« اگر من از یكی از شما به بدی سخن گفته باشم،
هماكنون وی از جا برخیزد
و پیش از آنكه از این جهان بروم،
به من دشنام گوید و مرا بیازارد.
اگر كسی را زدهام،
مرا بزند.»
آنگاه چوبی را كه در دست داشت
بهسوی حاضرین دراز كرد.
اما پیرزنی كه روی سكویی نشسته بود و پشم میرشت،
فریاد زد:
« ای رسول خدا!
خدا با تو باد!»
بار دیگر وی گفت:
« ای مردم!
به خدا ایمان داشته باشید
و در مقابل او سر تعظیم فرود آورید.
مهماننواز باشید.
پارسا باشید.
دادگستر باشید.»
آنگاه لختی خاموش شد و به فكر فرورفت،
سپس، راه خود را
با گامهای آهسته در پیش گرفت و گفت:
«ای زندگان،
بار دیگر به همه شما میگویم
كه هنگام رحلت من از این عالم فرارسیده.
پس شتاب كنید
تا در آن لحظه كه پیك اجل به بالین من میآید،
هر گناهی را كه كردهام به من تذكّر داده باشند
و هر كس كه بدو بدی كردهام قصاص کرده باشد . »
مردم خاموش و افسرده،
از گذرگاه او كنار میرفتند.
وی از آب چاه ابوالفدا صورت خود را بشست.
مردی از او سه درهم مطالبه كرد و وی بیدرنگ پرداخت.
گفت:
« تسویهحساب در اینجا بهتر است تا در میان گور.»
مردم با نگاهی پر از مهر،
مثل نگاه كبوتر،
بدین مرد پر جلال كه دیری تكیهگاه آنان بود،
مینگریستند.
هنگامی كه وی به خانه خود بازگشت،
بسیاری بیرون خانه ماندند
و سراسر شب را بیآنكه دیده بر هم گذارند،
روی تخته سنگی گذراندند.
بامداد فردا،
هنگامی كه سپیدهدم رسید،
وی گفت:
« ای ابوبكر،
مرا دیگر یارای برخاستن نیست.
از جای برخیز و برای من قرآن بخوان.»
و در آن هنگام كه زوجهاش عایشه پشت سرش ایستاده بود،
وی به شنیدن آیاتی كه ابوبكر میخواند مشغول بود.
گاه با صدای آهسته،
آیهای را كه شروع شده بود،
تمام میكرد و در این ضمن،
سایرین، جمله میگریستند.
نزدیك غروب بود كه عزرائیل بدو گفت:
« ای پیغمبر!
خداوند تو را به نزد خویش میخواند.»
وی پاسخ داد:
«دعوت حق را لبیك میگویم.»
آنگاه لرزشی بر وی حكمفرما شد
و نفسی آرام لبهای او را از هم گشود
و محمد (ص)جان تسلیم كرد.
ویكتور هوگو«زیباترین شاهکارهای جهان » ترجمه:شجاعالدین شفا.
بسمه تعالی